تک رمان

از دیدن برادرش شوکه شده بود از دیدن پاره‌ی جانش!…
باورش نمی شد این صداهای نامفهوم و این فریادها‌ی گوشخراش از دهان برادرش خارج می شود!!
هیچکس از جایش تکان نمیخورد همه منتظر چشم به دهان حاج وهاب ارجمند دوخته بودند! هیچکس جرأت مخالفت با او را نداشت مگر همان چشم های مظلوم و آن نگاه معصوم که برای حاج وهاب با همه فرق داشت. او که تا به حال هرگز رویش را زمین نیانداخته بود!
اما خودش هم می دانست اینبار فرق میکند… فرق میکند چون یک پای ماجرا خود اوست!
اویی که به پدر بزرگش برای گیر انداختن برادرش کمک کرده!
اینبار فرق میکرد که پدربزرگش به خدمه سپرده بود اجازه ندهند بیرون برود تا احساسات خواهرانه‌اش باعث نشود تمام کاسه کوزه اش را بهم بریزد و فقط از پشت شیشه توانسته بود لحظه ای محمدعلی را ببیند!

میدانست که با این کارش برادرش توان تحمل ندارد و همه‌ی پلهای پشت سرش را خراب کرده مجبور به کوتاه آمدن جلوی اَوامر پدر بزرگش میشود! نقطه ضعف محمدعلی را میدانست و از آن به بدترین شکل استفاده کرد!
حیله‌ی کثیفی بود اما محمد علی راه دیگری برایش نگذاشته بود!

اینبار برادرش با وجود تمام تلاشهای حاج وهاب با وجود تمام قول هایی که خودش داده بود که میتواند، تکرار نمیشود اما باخته، باز صدای فریادهایش از فشار آن تصورات تلخ گذشته تمام عمارت را برداشته بود!! به خاطر یک نقشه ی از پیش تعیین شده‌ی حاج وهاب به دام افتاده حالا نه تنها باید باز تا یک سال دیگر میماند حتی باید هر چه پدربزرگش میگفت به خاطرش می پذیرفت!