تک رمان

انقدر حضور سهیل کلافم کرد که هخامنش و به کلی فراموش کردمو رو به سهیل با صدای بلند تقریبا فریاد زدم:

+ آقای محترم یه بار عرض کردم نه یعنی نه دیگه! چرا بعد هر کلاس میاین سراغ من؟

کلافه و تند تند وسایلمو جمع میکردم .
از سر جام بلند شدم که از کلاس بیرون برم که یهو گرمی دستشو روی دستم حس کردم.
سرمو برگردوندم به سمتش و معنی دار نگاهش کردم.
دستمو محکم از دستش کشیدم بیرون و خواستم سرش داد بزنم‌که قبل من مشت کسی روی صورتش فرود اومد!
استاد هخامنش رفت بالا سرش و تهدیدوار رو بهش گفت:
– دفعه اخرته که همچین غلطایی ازت میبینم!
بار دیگه تکرار شه کارت به حراست و اخراج میکشه .

بعد از حرفش به سمت من‌ برگشت و گفت :

– شما خانوم رادفر سریعا بفرمایید دفتر من!

وسایلش رو برداشت و از کلاس خارج شد .
انقدر سریع حرکت میکرد که بهش نمیرسیدم.
به اتاقش که رسیدم در زدم و پشت در ایستادم تا اجازه ورود بهم بده.
همونطور خشک و خشن گفت:

– بیا تو!